![]() |
| کودکان دستفروش |
هر شب بعد ازمدرسه، مجبورم تا دیر وقت دستفروشی کنم. چون وضع مالیمان خراب است و باید خرج خانه را در بیارم. آن شب هم مثل همیشه، کنار خیابان مشغول دستفروشی بودم. اواخرشب، ماشینی جلوی بساطم ایستاد و از من قیمت اجناسم را پرسید. با تعجب دیدم «معلم ادبیاتم» است. خیلی خجالت کشیدم. نمیخواستم معلمم من را در این حالت ببیند. اما آقا معلم با لبخند گفت: «جوون، خسته نباشی، یادت نره انشای فردا رو بنویسی». عنوان انشایمان این بود: «بهترین آرزوی شما چیست؟» گفتم: «آقا یادم نمیره». صبح در کلاس این انشاء را خواندم: «بهترین آرزویم این است که هیچ دانشآموزی مجبور نباشد بهخاطر فقر، شبها در خیابان دستفروشی کند و مادرش هم رختهای مردم را بشوید؛ ایکاش پدر هیچ بچهای بیمار نباشد و شبها گرسنه نخوابد، و موضوعاتی از این قبیل. بعد از تمام شدن انشایم، آقا معلم، دفترم را گرفت تا نمرهام را بدهد. دیدم نمره 20 داده و زیر آن نوشته: «منهم آرزو دارم که هیچ معلمی بهخاطر عقب افتادن کرایه خانه، سه شیفته کار نکند و تا نیمههای شب مجبور به مسافرکشی در خیابانها نباشد و دائم از این نترسد که در این وضعیت با شاگردهایش روبهرو شود. ایکاش، هیچ معلمی آخر شب با جیب خالی به خانه نرود و شرمنده چشمان فرزندانش نباشد» و از این قبیل
![]() |
| اعتراضات معلمان |
بعد از دیدن دفترم، تازه فهمیدم که درد من و آقا معلم یکیست. تازه فهمیدم آقا معلم، آن وقت شب در خیابان چه کار میکرد. تازه فهمیدم اینکه بعضی وقتها معلمهایمان سر کلاس نمیآیند و بچهها میگویند معلمها اعتصاب کردند یعنی چه.


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر